#الهی_به_رقیه
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم! اما ایمان، همپای تو بزرگ شده بود.
_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد میکشی و سر به آن سوی ابرها میبَری و به نا گاه از زمین بریده میشودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد…
_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
جادههای بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته اند. تازیانهها پیکرِ سه ساله را خوب میشناسند و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه میترواند، قصرِ ابلیسِ علیهالسلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه میکشند و ابرها، سیاه اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهای کودکانه، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیشتر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند.