زندگیم حسین
بـســم رب الحســـین علـیه الـسـلام
حسین جان
دل آدمی مگر چقدر
تحمل دارد
ندیدنت را !
ابکی من فراق الحسین…
آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم
تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت
بـســم رب الحســـین علـیه الـسـلام
حسین جان
دل آدمی مگر چقدر
تحمل دارد
ندیدنت را !
ابکی من فراق الحسین…
آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم
تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت «احلی من العسل» دارد
چه ساختار قشنگی شکسته است خدا
درون قالب ششگوشه یک غزل دارد
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
غلامتان به من آموخت در میانۀ خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد
جوانی بودم که بعدازفوت پدر به جای کمک ودستگیری به لاابالی گری سیرمیکردم ودست های پینه بسته مادرم رونمی دیدم وجوان های که تومسجدهیئت میدیم اصلا کلا فقط هرهربهشون میخندیدم ولی امروز که شمااین مطلب رومیخونید بدونید که اهالی محلمون دست هاشون روبالامیبرن وواسم دعامیخونن حالامیخوام قصه شهدشیرین رفاقت روواستون بگم
یک روز که کنارهای جدول کنارپارک نشسته بودم جوونکی رودیدم که سنش ازم کمتربود بیرق وپرچم های آقاامام حسین دستش بود خودش یه تنه همه روجابه جامیکرد کمی اونورتر یه دخترخانم رودیدم که همچین وضع خوبی هم نداشت وچنتاازاین پسرای مردم آزار براش مزاحمت ایجادکردن ؛دیدم این جوونک همه اون پرچماروبه کنارپیرمردکناریش گذاشت ورفت سراغ اونا اول باهاشون حرف زد ولی اینامعلوم نبودچه حالین هیچی نمیفهمیدن یکیشون چاقوشوبیرون آورد خواست حمله کنه منم دیدم اینایک به پنج ان رفتم پیششون اوناکه منوشناختن فکرکردن پشت اونام ولی وقتی طرف پسره رفتم کاردستشون اومد شروع کردن زدن یکی میخوردم دوتامیزدم بینوااون پسر تقریبا صورتش داغون شد تاجدامون کردن اونا رفتن پی خودشون من موندم واون جوون
بایه لبخند ملیح که کمی هم دردمکشیدبهم نگاه کرد نمیدونم تونگاهش چی بود که ازاون روزشدم مریدورفیقش منوبردتوهیئتشون بل کل من شدم یکی دیگه ولی هادی که اسمش بود تویکی ازاین روزای درگیری با داعشی های وطنی برای دفاع ازناموسش باخنجر ودشنه های تیزبدنشودریدن وحامی ورفیقم ازم گرفتن ازاون روز من تصمیم گرفتم راه این رفیق ناب روخونش وجونش روتقدیم کرده ادامه بدم وچه قدرافسوس میخورم عمر دوستم کوتاهتر ازاون بود که عشق وجودش به خدمت وانسانیت سیراب شم
چادر، عفاف و حجاب زندگی من هستند و من با آنهاست که طعم واقعی زندگی را میچشم. اگر آن را به کسی پیشنهاد میدهم، اگر به دیگران می گویم که مانند من شوید، فقط برای این است که این لذت را با آنها سهیم شوم و آنها را به این طعم شیرین زندگی دعوت کنم. عده ای نمی پذیرند، عده ای قبول نمی کنند و این از نظر من اشکالی ندارد. شاید آنها طعم شیرین و لذت زندگی را در جایی دیگر یافته اند. خدایی که ما را آفریده، جهانی نامحدود خلق کرده که به هر گوشه آن بنگری می توانی زیبایی هایی ببینی. حال من زیبایی را در عفاف و حجاب یافته ام و ممکن است شخصی دیگر همین زیبایی را در پوشش دیگری بیابد و با آن لذت ببرد.
چادرم را که بر سر میکنم، حس میکنم میان بهشت هستم. اشتباه نکنید، خیال بهشتی شدن مرا بر نداشته و اصلا شاید من لیاقت بودن در بهشت خدا را نداشته باشم اما همین چادر، همین عفاف و حجاب بهشت من است و من با آنها بهشت در همین دنیا را تجربه میکنم. چادرم را که بر سر میکنم، حس میکنم خدا رخت عاشقی را بر تنم پوشانده و مرا در راه خود قرار داده. بله من با پوشیدن چادرم احساس می کنم که عاشقی محض درونم را فرا گرفته و مرا به سمت خدا می کشاند، من با این چادر عشق به خدا را در سراسر وجودم احساس میکنم، حس میکنم که عشق او مرا احاطه کرده و مرا به سمت خوشبختی و سعادت هدایت می کند. من هم می توانم چادر را از سر بردارم، من به هیچ اجبار و زوری این کار را نکرده ام اما چرا وقتی که با آن احساس بهشتی بودن به من دست می دهد، حسی خداگونه در سراسر وجودم موج میزند آن را از سر بدارم و خودم را از این لذت محروم کنم؟ من به دیگران کاری ندارم، آنها هر چه که میخواهند بگویند آزادند من با خود و روحیاتم کار دارم. من نه از سر اجبار و نه از سر عمل به قانون بلکه تماما به خاطر عشقی که در قلبم است حجابم را حفظ میکنم. حالا حتی اگر در کشوری دیگر بودم، حتی اگر مرا مجبور می کردند تا حجاب را بردارم من این کار را نمی کردم چرا که من به راحتی از خوشبختی ام نمی گذرم.