داستان شهدشیرین
جوانی بودم که بعدازفوت پدر به جای کمک ودستگیری به لاابالی گری سیرمیکردم ودست های پینه بسته مادرم رونمی دیدم وجوان های که تومسجدهیئت میدیم اصلا کلا فقط هرهربهشون میخندیدم ولی امروز که شمااین مطلب رومیخونید بدونید که اهالی محلمون دست هاشون روبالامیبرن وواسم دعامیخونن حالامیخوام قصه شهدشیرین رفاقت روواستون بگم
یک روز که کنارهای جدول کنارپارک نشسته بودم جوونکی رودیدم که سنش ازم کمتربود بیرق وپرچم های آقاامام حسین دستش بود خودش یه تنه همه روجابه جامیکرد کمی اونورتر یه دخترخانم رودیدم که همچین وضع خوبی هم نداشت وچنتاازاین پسرای مردم آزار براش مزاحمت ایجادکردن ؛دیدم این جوونک همه اون پرچماروبه کنارپیرمردکناریش گذاشت ورفت سراغ اونا اول باهاشون حرف زد ولی اینامعلوم نبودچه حالین هیچی نمیفهمیدن یکیشون چاقوشوبیرون آورد خواست حمله کنه منم دیدم اینایک به پنج ان رفتم پیششون اوناکه منوشناختن فکرکردن پشت اونام ولی وقتی طرف پسره رفتم کاردستشون اومد شروع کردن زدن یکی میخوردم دوتامیزدم بینوااون پسر تقریبا صورتش داغون شد تاجدامون کردن اونا رفتن پی خودشون من موندم واون جوون
بایه لبخند ملیح که کمی هم دردمکشیدبهم نگاه کرد نمیدونم تونگاهش چی بود که ازاون روزشدم مریدورفیقش منوبردتوهیئتشون بل کل من شدم یکی دیگه ولی هادی که اسمش بود تویکی ازاین روزای درگیری با داعشی های وطنی برای دفاع ازناموسش باخنجر ودشنه های تیزبدنشودریدن وحامی ورفیقم ازم گرفتن ازاون روز من تصمیم گرفتم راه این رفیق ناب روخونش وجونش روتقدیم کرده ادامه بدم وچه قدرافسوس میخورم عمر دوستم کوتاهتر ازاون بود که عشق وجودش به خدمت وانسانیت سیراب شم