داستان شهدشیرین
15 شهریور 1402 توسط مریم خالوندی
جوانی بودم که بعدازفوت پدر به جای کمک ودستگیری به لاابالی گری سیرمیکردم ودست های پینه بسته مادرم رونمی دیدم وجوان های که تومسجدهیئت میدیم اصلا کلا فقط هرهربهشون میخندیدم ولی امروز که شمااین مطلب رومیخونید بدونید که اهالی محلمون دست هاشون روبالامیبرن… بیشتر »